تا حالا دقت کردین وقتی یک نفر از دوستانتون مدیر میشه یا یه مسئولیتی توی محیط کارش میگیره به نظر رفتارش هم تغییر میکنه
یافتن آشتی و ترمیم
معمولا توی سازمانها شنیده میشه که فلانی عوض شد یا خودش را برای ما گرفته یا با شاه فالوده میخوره
اما یه سوال
چرا این اتفاق میفته؟ تا حالا ازش پرسیدین چرا همه کارها رو خودش میکنه؟ چرا کارها رو به زیردستان تفویض نمیکنه؟ چرا تا دیروقت کار میکنه؟ مگه زندگی نداره؟
معمولا هم این افراد بعد از یه مدت، بیماریهای جسمی مثل دردهای گوارشی یا مفصلی سراغشون میاد
باهاشون هم که صحبت میکنی گلایه دارند از اینکه درک نمیشن و زیردستان باهاشون همراهی نمیکنند و هزارتا مشکل دیگه
حالا یه سوال
یافتن آشتی و ترمیم
شما به عنوان یه مدیر با این مشکلات مواجه شدید؟ فکر میکنید چرا با این مسائل روبرو هستید؟
به نظرتون میشه تفویض کرد یا ترجیح میدین همه کارها رو خودتون بکنین که خرابکاری پیش نیاد و یا بازخواست بشین!!
به نظرم بهتره بلند شیم و برای خودمون یه اقدامی بکنیم
بهتره تلههای زندگیمون رو بشناسیم و برای آشتی و ترمیمش حرکت کنیم
وقتشه، بلند شیم
تا حالا سندرم آشیانه خالی به گوشتون خورده؟ یا اینکه شنیدین میگن بند نافش از پدر و مادرش جدا نشده! یا اینکه خواهر بزرگها یا برادربزرگهایی رو دیدین که به خاطر بقیه اعضای خانواده ازدواج نکردن و شدن مادر و پدر خواهر برادرهای کوچکترشون؟
چقدر ما به خاطر خانوادههامون توی سختی ازدواج افتادیم؟ منظورم اینه که دقت کردیم یه وقتهایی قربانی آرزوهای برآوردهنشده پدر و مادرمون شدیم یا وسط اختلافشون گیر کردیم و طرف یکی رو گرفتیم و یا حتی به خاطرشون اشتباهی وارد رابطه عاطفی شدیم یا به کسی که میخواستیم نرسیدیم
الان چه احساسی داریم؟ احساس تنهایی؟ دلمردگی؟ خستگی؟ نگرانی از نبودن و رفتن؟ ترس از خیانت؟
تا امروز دقت کردیم چقدر از روی دست پدر و مادرمون زندگی کردیم؟ همون کارها رو تکرار کردیم؟ برعکسش رو انجام دادیم یا از مواجهه دوری کردیم؟
ما الان داریم چطوری میریم جلو؟ دست فرمونی که انتخاب کردیم شبیه چیه؟ خودمون؟ والدینمون یا اجبار جامعه؟
شده در موقعیتهایی قرار بگیری که از یه نفر خوشت بیاد و کمکم وارد رابطه بشی و روزهای اول حتی هفتههای اول همه چیز خوبه اما بعد از یه مدت رابطه یهجوری میشه؛ کمی عجیبغریب، حسش خوب نیست؛ اصلا دیگه نمیشه روی طرف مقابل حساب کرد حتی دعوا میشه؛ قهر؛ منتکشی و هزارتا اتفاق پیشبینینشده و غیر قابل باور
بعد حرفهایی توی دلت تلمبار میشه و کسی نیست اونها رو بشنوه و هزار حرف و هزار فکر، چراهای مختلف، سوالات بیپاسخ و ارتباطی که قطع میشود
خوشحالی که دیگر نیست؛ شادمانی که رفته و اضطراب و تنهایی
اما بالاخره باید بلند شد و یه کاری کرد
رابطه رو میشه ساخت؛ بهترش کرد و طراوتش رو حفظ کرد
وقتشه، برای سال نود و نه یه کاری بکنیم
هنوز دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.